555- خاطرات کودکی

ساخت وبلاگ

دیشب یهو یاد بچگی هام و ناز کردن هام افتادم :-*

یادمه مامانم برام کتاب داستان می خوند به زبان فارسی، داستان هایی که از مادرش شنیده بود رو تعریف می کرد به زبان مادری، شعر می خوند فارسی و زبان مادری، لالایی می خوند و بعد خودش ساکت و آروم می شد و بعدش می گف: یادش بخیر اینو آنام (مادرش، خدا بیامرز) براش می خونده و همون لحظه لبخند می زد. نمی دونم منم فرصت خواهم داشت اینا رو برا بچه هام تعریف کنم یا نه، اما دیشب از به یادآوری همه شون لذت بردم و ناگهان حس کردم چه مامان فهمیده و باکمالاتی دارم. خدا برامون حفظش کنه :-)

درسته الان کمی بدقلق شده اما خاطرات, کودکی, زیبایی برامون ساخته

راستی، شاید برا همین دلیل بود که مدتها دلم می خواست دختردار شدم اسمش رو بذارم: آنا. خخخخخخ

خداوندا خانواده ام رو برام سلامت و دلخوش حفظ کن. آمین

خدا، تو رو هم سلامت و دلخوش نگه دازه. آمین

من زندگي مي كنم...
ما را در سایت من زندگي مي كنم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : amandalifeo بازدید : 124 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 16:03