دیشب یهو یاد بچگی هام و ناز کردن هام افتادم :-*
یادمه مامانم برام کتاب داستان می خوند به زبان فارسی، داستان هایی که از مادرش شنیده بود رو تعریف می کرد به زبان مادری، شعر می خوند فارسی و زبان مادری، لالایی می خوند و بعد خودش ساکت و آروم می شد و بعدش می گف: یادش بخیر اینو آنام (مادرش، خدا بیامرز) براش می خونده و همون لحظه لبخند می زد. نمی دونم منم فرصت خواهم داشت اینا رو برا بچه هام تعریف کنم یا نه، اما دیشب از به یادآوری همه شون لذت بردم و ناگهان حس کردم چه مامان فهمیده و باکمالاتی دارم. خدا برامون حفظش کنه :-)
درسته الان کمی بدقلق شده اما خاطرات, کودکی, زیبایی برامون ساخته
راستی، شاید برا همین دلیل بود که مدتها دلم می خواست دختردار شدم اسمش رو بذارم: آنا. خخخخخخ
خداوندا خانواده ام رو برام سلامت و دلخوش حفظ کن. آمین
خدا، تو رو هم سلامت و دلخوش نگه دازه. آمین
من زندگي مي كنم...برچسب : نویسنده : amandalifeo بازدید : 124